نَاطُورُ الدُّجَى

آمال عوّاد رضوان

[email protected]

ترجمها للفارسية الشاعر الإيراني- جمال نصاري

ظِلاَلُ ثُقُوبِكِ.. تَيَقَّظَتْ مِنْ مَكَامِنِهَا

تَتَجَنَّى عَلَيَّ

تَعَرَّجَتْ فِي أَزِيزِ سَقِيفَةٍ مَتَأَهِّبَةٍ لِلْمَشَاكَسَةِ

لكِنَّهَا.. تَرَهَّلَتْ ذَائِبَةً

عَلَى مَرْمَى صَهِيلِكِ الْمَوْشُومِ بِالنَّدَى

وَمَا فَتِئَتْ تَدُكُّ

أَمْوَاهَ نَارٍ انْتَصَبَتْ أَطْيَافًا

عَلَى رِمَالِ الآهِ.. وَمَا هَجَعَتْ

نَاطُورُ الدُّجَى

بَاغَتَنِي بِإِفْكِ طُقُوسِ تَسَكُّعِهِ الْمُتَطَفِّلِ

خَلْفًا دُرْررررر ... اسْتَدِرْ حَيْثُكْ

أَنْتَ وَغَدُكَ الْفَضْفَاضُ فِي غلاَلَتِهِ

بَدِيدَانِ.. رَمِيمَانِ!

اُنْظُرْكَ لَبْلاَبًا مَنْسِيًّا

لَمَّا يَزَلْ يَكْتَظُّ بِالْقَيْظِ

فِي صَحَارَى مَاضٍ تَحَلْزَنَ بِالْحُزْنِ

هَا ضَفَائِرُ نَخْلِكَ

الْتَهَبَ فَجْرُ تَمْرِهَا

فِي سَرَاوِيلِ دَهْرِ ضَارٍ

ونَشِيدُكَ الْخَاشِعُ

كَمْ شَعْشَعَ مُتَفَيْرِزًا

مُرَفْرِفًا

هَا قَدْ شَاطَ نَبْضُهُ

عَلَى جُسُورِ تَلَعْثُمٍ مُتْخَمٍ بِالتَّفَتُّتِ

يَا أَيُّهَا الْبَحْرُ الْعَارِي

مِنْ مَوْجِكَ الْوَثَّابِ

أَلْقِ مَا بِرَحْمِ تَبَارِيحِكَ

مِنْ أَصْدَافِ مُحَالٍ.. لَمْ تَكْتَمِلْ بِمَعْبُودَتِكِ

أَيَا سَاهِيَ الْقَلْبِ هَوًى..

هَوَسًا

كَمْ يَقْتَاتُكَ يَمُّ الإِسْهَابِ

وَتَتَدَلَّهُ وَاجِفَا!

مَرَايَا عَزَاءٍ تَوَعَّدَتْكَ مُقَهْقِهَةً

أَشْعَلَتْ أَدْغَالَ أَضْلُعِكَ بِالإِعْيَاءِ

وَاسْتَنْزَفَتْ أَغَارِيدَ قَلْبِكَ النَّحِيلٍ!

لِمَ حَبَّرَتْكَ زَمَنًا بَهْلَوَانِيًّا

شَفِيفَ وَحْدَةٍ

كَسِيفَ تَرَنُّحٍ

عَلَى حَافَّةِ مَعْقَلٍ مُعَلَّقٍ؟

من ديوان (رحلةٌ إلى عنوانٍ مفقودٍ)

************************

پاسبان تاري?ي

ترجمة الشاعر والكاتب الإيراني- جمال نصاري

از ?مين گاه هايشان سربرآورده اند سايه هاي سوراخ هايت

بر من افترا مي ?نند

در صداي سقيفه اي ?ه آماده ي اختلاف است عروج ?رد

ولي ذوب شده، سقوط ?رد

بر م?ان شيهه ات ?ه به شبنم خال?وبي شده است

همين ?ه مي ?وبيد

آب هاي آتشي ?ه همچون طيفي ايستاده است

بر شن هاي افسوس و آرام نگرفت

پاسبان تاري?ي

مرا غافلگير ?رد با آيين هاي ولگردي و ?ود?انه اش

به عقب برررررگرد... همان جا ?ه هستي، دور بزن

تو و فرداي پر زرق و برق با غل و زنجيرش

با ?رم هاي ... سست!

به تو مي نگرم همچون گياه گم شده

و همچنان به گرما مملو است

در صحراهاي گذشته اي ?ه اندوهگين اند

گيسوان نخل هايت

سپيده دم خرماهايشان ملتهب شده است

در شلوارهاي روزگار وحشي

و سرود متواضعت

فَيروز گونه و پرت?اپو

درخشان شد

رگ آن جنبيد

بر پل هاي زبان گرفته و مملو از ويراني

اي درياي عريان

از موج جهنده ات

نورانيتي در رحم سختي ها

از صدف هاي غير مم?ي ?ه در معبودت ?امل نشده است

اي قلب عاشق و سر در گريبان

تا ?ي درياي گستردگي

تو را هوسنا? مي برد

و قلب تپنده و آويزان

آيينه هاي سوگواري اي ?ه قهقهه ?نان تو را تهديد مي ?ند

گياهان سينه ات را با بيماري شعله ور ?رد

و نغمه هاي قلب  لاغرت را خسته ?رد

چرا روزگار پهلوانانه اي تو را نگاشتم

تنهايي گوارا

پنهاني تلوتلو خوران

بر ?ناره ي زندان آويزان هستی؟